یک شب آتش در نیستانی فتاد
سوخت چون عشقی که بر جانی فتاد
شعله تا سرگرم کار خویش شد
هر نی ای شمع مزار خویش شد
نی به آتش گفت : کاین آشوب چیست؟
مر تو را زین سوختن مطلوب چیست؟
گفت آتش بی سبب نفروختم
دعوی بی معنی ات را سوختم
زانکه می گفتی نیم با صد نمود
همچنان در بند خود بودی که بود
مرد را دردی اگر باشد خوش است
درد بی دردی علاجش آتش است
مجذوب تبریزی
سراپا اگر زرد و پژمرده ایم
ولی دل به پاییز نسپرده ایم
چو گلدان خالی لب پنجره
پر از خاطرات ترک خورده ایم
اگر داغ دل بود ما دیده ایم
اگر خون دل بود ما خورده ایم
اگر دل دلیل است آورده ایم
اگر داغ شرط است ما برده ایم
اگر دشنه ی دشمنان گردنیم!
اگر خنجر دوستان گرده ایم!
دلی سربلند و سری سر به زیر
ازاین دست عمری به سر برده ایم
بی خدایی سبب روز سیاه من و توست
تیرگیهای دل از شام گناه من و توست
جز خدا کیست که تا در سایه مهرش بخزیم؟
رحمت اوست که هر لحظه پناه من و توست .
حسن معشوق در آفاق جهان جلوه گر است
زنگ در آینه قلب سیاه من وت وست
هرکه دلداده حق شد دل عالم ببرد
تاری از طره او مهر گیاه من و توست
شرممان از گنه خویش که در روز جزا
دست و پا و دل لرزنده گواه من و توست
نکته ای گویمت ای دوست بیندیش دمی:
دشمن ما هوس گاه به گاه من و توست
زیر این سقف منقش خط بی موزون نیست
کجی دایره از طرز نگاه من و توست
گر که در کاخ ستم آتش بیداد گرفت
عجبی نیست که خود شعله آه من و توست