دانشجویی سر کلاس فلسفه نشسته بود.
موضوع درس درباره خدا بود استاد پرسید: آیا در این کلاس کسی هست که صدای خدا را شنیده باشد؟
کسی پاسخ نداد استاد دوباره پرسید: آیا در این کلاس کسی هست که خدا را لمس کرده باشد؟
دوباره کسی پاسخ نداد استاد برای سومین بار پرسید: آیا در این کلاس کسی هست که خدا را دیده باشد؟
برای سومین بار هم کسی پاسخ نداد.
استاد با قاطعیت گفت: با این وصف خدا وجود ندارد
دانشجو به هیچ روی با استدلال استاد موافق نبود و اجازه خواست تا صحبت کند. استاد پذیرفت.
دانشجو از جایش برخواست و از همکلاسی هایش پرسید:
آیا در این کلاس کسی هست که صدای مغز استاد را شنیده باشد؟ همه سکوت کردند.
آیا در این کلاس کسی هست که مغز استاد را لمس کرده باشد؟ همچنان کسی چیزی نگفت.
آیا در این کلاس کسی هست که مغز استاد را دیده باشد؟
وقتی برای سومین بار کسی پاسخی نداد، دانشجو چنین نتیجه گیری کرد که استادشان مغز ندارد.
بی خدایی سبب روز سیاه من و توست
تیرگیهای دل از شام گناه من و توست
جز خدا کیست که تا در سایه مهرش بخزیم؟
رحمت اوست که هر لحظه پناه من و توست .
حسن معشوق در آفاق جهان جلوه گر است
زنگ در آینه قلب سیاه من وت وست
هرکه دلداده حق شد دل عالم ببرد
تاری از طره او مهر گیاه من و توست
شرممان از گنه خویش که در روز جزا
دست و پا و دل لرزنده گواه من و توست
نکته ای گویمت ای دوست بیندیش دمی:
دشمن ما هوس گاه به گاه من و توست
زیر این سقف منقش خط بی موزون نیست
کجی دایره از طرز نگاه من و توست
گر که در کاخ ستم آتش بیداد گرفت
عجبی نیست که خود شعله آه من و توست