سراپا اگر زرد و پژمرده ایم
ولی دل به پاییز نسپرده ایم
چو گلدان خالی لب پنجره
پر از خاطرات ترک خورده ایم
اگر داغ دل بود ما دیده ایم
اگر خون دل بود ما خورده ایم
اگر دل دلیل است آورده ایم
اگر داغ شرط است ما برده ایم
اگر دشنه ی دشمنان گردنیم!
اگر خنجر دوستان گرده ایم!
دلی سربلند و سری سر به زیر
ازاین دست عمری به سر برده ایم
بی خدایی سبب روز سیاه من و توست
تیرگیهای دل از شام گناه من و توست
جز خدا کیست که تا در سایه مهرش بخزیم؟
رحمت اوست که هر لحظه پناه من و توست .
حسن معشوق در آفاق جهان جلوه گر است
زنگ در آینه قلب سیاه من وت وست
هرکه دلداده حق شد دل عالم ببرد
تاری از طره او مهر گیاه من و توست
شرممان از گنه خویش که در روز جزا
دست و پا و دل لرزنده گواه من و توست
نکته ای گویمت ای دوست بیندیش دمی:
دشمن ما هوس گاه به گاه من و توست
زیر این سقف منقش خط بی موزون نیست
کجی دایره از طرز نگاه من و توست
گر که در کاخ ستم آتش بیداد گرفت
عجبی نیست که خود شعله آه من و توست
من درد تو را ز دست آسان ندهم
دل بر نکنم ز دوست تا جان ندهم
از دوست به یادگار دردی دارم
کان درد به صد هزار درمان ندهم
در کنج دلم عشق کسی خانه ندارد
کس جای در این خانه ویرانه ندارد
دل را به کف هر که دهم باز پس آرد
کس تاب نگهداری دیوانه ندارد
گفتم مه من از چه تو در دام نیفتی ؟
گفتا چه کنم دام شما دانه ندارد
در بزم جهان جز دل حسرت کش ما نیست
آن شمع که می سوزد و پروانه ندارد
در انجمن عقل فروشان ننهم پای
دیوانه سر صحبت فرزانه ندارد
تا چند کنی قصه ی اسکند و دارا
ده روزه عمر این همه افسانه ندارد
از شاه و گدا هر که در این میکده ره یافت
جز خون دل خویش به پیمانه ندارد