ای غنچه خندان چرا خون در دل ما میکنی
خاری به خود می بندی و ما را ز سر وا میکنی
از تیر کجتابی تو آخر کمان شد قامتم
کاخت نگون باد ای فلک با ما چه بد تا میکنی
ای شمع رقصان با نسیم آتش مزن پروانه را
با دوست هم رحمی چو با دشمن مدارا میکنی
با چون منی نازک خیال ابرو کشیدن از ملال
زشت است ای وحشی غزال اما چه زیبا میکنی
امروز ما بیچارگان امید فردائیش نیست
این دانی و با ما هنوز امروز و فردا میکنی
ای غم بگو از دست تو آخر کجا باید شدن
در گوشه میخانه هم ما را تو پیدا میکنی
ما شهریارا بلبلان دیدیم بر طرف چمن
شورافکن و شیرین سخن اما تو غوغا میکنی
آمدی جانم به قربانت ولی حالا چرا
بی وفا حالا که من افتاده ام از پا چرا
نوشداروئی و بعد از مرگ سهراب آمدی
سنگدل این زودتر می خواستی حالا چرا
عمر ما را مهلت امروز و فردای تو نیست
من که یک امروز مهمان توام فردا چرا
نازنینا ما به ناز تو جوانی داده ایم
دیگر اکنون با جوانان نازکن با ما چرا
وه که با این عمرهای کوته بی اعتبار
اینهمه غافل شدن از چون منی شیدا چرا
شور فرهادم بپرسش سر به زیر افکنده بود
ای لب شیرین جواب تلخ سربالا چرا
ای شب هجران که یک دم در تو چشم من نخفت
اینقدر با بخت خواب آلود من لالا چرا
آسمان چون جمع مشتاقان پریشان می کند
در شگفتم من نمی پاشد ز هم دنیا چرا
در خزان هجر گل ای بلبل طبع حزین
خامشی شرط وفاداری بود غوغا چرا
شهریارا بی حبیب خود نمی کردی سفر
این سفر راه قیامت میروی تنها چرا
چنین گفت رســتم به سهـــراب یل که من آبـــرو دارم انــــــدر محـــل مکن تیز و نازک ، دو ابـروی خود دگر سیخ سیـخی مکن؛ مـوی خود شدی در شب امتــــــحان گرمِ چت بروگــمشو ای خــاک بر آن سـرت اس ام اس فرستادنت بس نبــــــــود که ایمـیل و چت هم به ما رو نمـود رهـا کن تو این دختِ افراسیــــــاب که مامش ترا می نمــــاید کبــــــاب اگر سر به سر تن به کشتن دهیـــم دریغـــا پسر، دستِ دشــمن دهیـــم چوشوهر دراین مملکت کیمــیاست زتورانیان زن گرفتـــــن خطـــاست خودت را مکن ضــــایع از بهــراو به دَرست بـــپرداز و دانش بجـــــو دراین هشت ترم،ای یلِ با کـلاس فقـط هشت واحد نمـودی تو پاس توکزدرس ودانش، گریزان بـُدی چرا رشــته ات را پزشـکی زدی من ازگـــــــــور بابام، پول آورم که هــرترم، شهـریه ات را دهـم من از پهلــــــوانانِ پیــشم پـــسر ندارم بجــز گرز و تیـــغ و ســپر چوامروزیان،وضع من توپ نیست بُوُد دخل من هفـده و خرج بیست به قبـض موبایلت نگـه کرده ای پــدر چـــــد من را در آورده ای مسافر برم،بنـده با رخش خویش تو پول مرا می دهی پای دیـــش مقصّر در این راه ، تهیمیــنه بود که دورازمن اینگونه لوست نمود چنیـن گفت سهـراب، ایـــول پـدر بُوَد گفـــته هایت چو شهـد وشکر ولـی درس و مشق مرا بی خیـال مزن بر دل و جان من ضــد حال اگرگرمِ چت یا اس ام اس شویــم ازآن به که یک وقت دپرس شــویم